عید پاک

اول از همه عید پاک رو به همه هموطنان مسیحی تبریک میگم
امروز من و دوستم فضولیمون گل کرد و با یکی از دوستامون که اقلیته رفتیم کلیسا ببینیم چه خبره راستش خبر خاصی نبود البته اینطور که ما دیدیم ، خواستیم بریم تو که دوستم گفت نه ! اونجا فقط جای پیرزن پیرمرداست توی حیاط بمونیم که آب و هواش خیلی بهتره البته راست هم می گفت جوونها همه توی حیاط بودند و با هم خوش و بش می کردند و تخم مرغهای رنگی میشکوندند تمام حیاطو بوی تخم مرغ گرفته بود از روی پله که نگاه میکردی به نظر میومد یه ماشین لباس شویی بزرگه چون همه مرتبا دور خودشون و حیاط می چرخیدند ، خلاصه خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم بخصوص که دوستم سفارش کرده بود اونجا فارسی حرف نزنیم ما هم که اگه حرف نمی زدیم خفه می شدیم در ضمن می خواستیم کسی حرفهامون نفهمه شروع کردیم از هر زبان یه لغت گفتن خیلی خوش گذشت جای شما خالی
راستی چند نفر هم اومدن یه چیزهایی به ما گفتن که ما فقط لبخند تحویل دادیم حالا معلومنیست چی گفته بودن به ما!

دوستون دارم
تا بعد...

نشانی


«خانه دوست کجاست ؟» در فلق بود که پرسید سوار،
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت ،
کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی ست.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سر بدر می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .
در صمیمیت سیال فضا ،خشخشی می شنوی :
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست.»


...............................

کلی نوشتم این speaker نمیدونم چطوری افتاد روی keyboard که همش پاک شد. البته شاید نباید اونارو اینجا مینوشتم آخه میدونید گفتگویی بود بین منو خدا که امروز بعد از ظهر داشتم و ازش خواستم راهو نشونم بده و خدا از طریق یه خانمی این کارو کرد البته مکالمه رو سانسور کردم دیگه ببخشید .
ولی آدم تا وقتی بچه هستش به خدا خیلی نزدیک تره.

...............................

به من بگو !

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود. ساکی مدام اصرا می کرد که با نوزاد تنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه ها به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند این بود که جوابشان همیشه «‌ نه » بود. اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها شدن با نوزاد بیشتر می شد این بود که پدر و مادر تصمیم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را بست ، اما لای در باز بود و پدر و مادر می توانستند مخفیانه ببینند و بشنوند. آنها ساکی کوچولو را دیددند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت .صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:« نی نی کوچولو ،به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره!»

«آن میلمن»


دوستون دارم
تا بعد...

چی شده دوتا مطلب آخر من نیست؟
.............................

امروز یه قرار وبلاگی بود که جور نشد البته خیلی اومده بودند ولی از اونجایی که برنامه ریزی درستی نشده بود همه بلاتکلیف بودند واز یه کافی شاپ به کافی شاپ دیگه میرفتند ولی در کل من راضی بودم چون با هاله و انسیه آشنا شدم .

.............................

امروز یه خبر هایی رسیده که زیاد خوشایند نیست البته ممکنه آخرش خیلی خوب بشه یا خیلی بد ؛ امیدوارم به خیر و خوشی بگذره.
دوستون دارم .
تا بعد...

امروز کلاس خیلی خوش گذشت ولی ن نیومد البته قبل از کلاس زنگ زد که نمیام و اینکه مامان اینا رفتن مسافرت
یادش بخیر اون روزا ؛ الان هم زنگ زد که کلاس چطور بود و بهش بگم چی درس داد استاد ؛ اصلا به روی خودش هم نمیاره که ما قهریم مثلا.
راستی ببخشیدا که من این چیزا رو اینجا مینویسم آخه الان اینا توی ذهنم هست حالا بعدا چیزای دیگه هم مینویسم به شرط اینکه بیاین اینجا بخونید و راهنماییم کنید .
دوستون دارم
تا بعد...

نمیدونم چرا یه دفعه دلم براش تنگ شده ؛ دلم خواست که مثل قدیما بغلم کنه و اونقدر بچرخونه که سرم گیج بره تازه بعدش هم منو میذاشت زمین و می گفت حالا می تونی راه برو ؛ دلم تنگ شده برای روزهایی که با هم مسابقه میدادیم که کی شعرهای دوران دبستان رو یادشه ؛ دلم تنگ شده برای شبهایی که تا صبح با هم حرف میزدیم و شبهایی که من سرماخورده بودم و برام تا صبح کتاب و روزنامه میخوند ؛ دلم تنگ شده برای روزهای شرط بندی سر کم کردن وزن ؛ دلم تنگ شده برای...
چرا من اینجوری شدم...

وای که امروز چه روز خدایی بود ؛ بارون و هوای دلچسب بهاری یه طرف پریدن توی چاله های آب یه طرف؛ پیشنهاد میکنم حتما امتحانش کنید و به یاد روزهای کودکی از ته دل بخندید و شاد باشید به من که خیلی خوش گذشت خودم و دلم کلی خندیدیم راستی دیدید درختها چقدر قشنگ شدن من که از تماشای این مناظر سیر نمی شم خیلی خدان بخصوص وقتی که نسیم بهاری هم صورتو نوازش کنه آدم دلش میخواد اونقدر عمیق نفس بکشه که همه چیزرو ببلعه ؛ به من که خیلی خوش میگذره به شما چطور؟


هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیم ها نوازشم کنند...
(فروغ فرخزاد)

وای باز شروع شد الان زنگ زد و ۴۵ دقیقه حرف زد ؛ موندم چکار کنم؛ یعنی چی؟ این دیگه چه مدلشه ؟ یه نفر هر چی دلش می خواد بگه بعد هم زنگ بزنه به روی خودش هم نیاره که مثلا قهر هستیم تازه طلب کار هم باشه ؛ یکی نیست بگه آخه آدم حسابی پس چرا زنگ میزنی یکی دیگه هم نیست به من بگه تو چرا جوابشو دادی ؛ رو رو برم که اینقدر زیاده
ولی خر نشدمآ...
دوستون دارم .
تا بعد...

امروز به خوبی گذشت خدای خوبم شکرت که به من قدرت دادی قدرت خط زدن خاطرات دیگه برام یه خاطره خط خورده شده هرچند که هر وقت توی کلاس می بینمش یه آن دلم میخواد ... ولی از اینکه در برابرش ضعف نشون ندادم خیلی راضی هستم فکر میکنم کار آسونی نباشه بعد از یه سال و اندی با هم بودن اون هم هر لحظه اینقدر راحت مسئله رو حل کردن امیدوارم مثل دفعه های قبل خر نشم ودوباره آشتی کنیم چون باز بحثها شروع میشه بی خیال بابا امروز که خیلی خوش گذشت حال رو باید داشته باشیم چون زندگی تو حاله بی خیال گذشته با امید به آینده...
تابعد...

آغاز

سلام
سلام به همه دوستهای خوبم
این وبلاگ رو برعکس قبلی وقتی ساختم که خیلی خوشحال و پر انرژی هستم .
دوستون دارم تا بعد...