اعتراف میکنم که ظاهر و باطنم در تضادند، ظاهری سرد و منطقی و تا حدی بی احساس، جوری که سخت ترین چیزها برام قابل قبوله اما در باطن....
با این وضعیت انتظار دارم درک هم بشم!

داداشی یه دنیا ازت ممنونم، کارایی که گفتی کردم و بعد از مدتها دیشب راحت خوابیدم،
به خاطر کتاب قشنگی که بهم دادی هم ممنون.
راجع به چیزایی که میدیدم (معلوم نیست دیگه نبینم) مینویسم ولی الان خیلی سرم شلوغه باید تا ظهر کارمو تموم کنم به جلسه برسونم،امان از این جلسه های مسخره، کلی توضیح از کاری که انجام دادی برای کسی که همیشه حواسش جای دیگس.
یه روز هم از ماجرای استخدام شدنمو مینویسم.

نمی ترسم ولی مثل قبل هم نیستم، شبها تا صبج کابوس می بینم، ای کاش کابوس بود، همه چیز رو با چشم باز میبینم.
از بس نخوابیدم دارم از حال میرم.خدا بگم چکار کنه اونیو که این کرمو تو وجود من انداخت.